شخصی

دل نوشته و داستان

دل نوشته و داستان


پسرک بی‌آنکه بداند چرا، سنگ در تیر کمان کوچکش گذاشت و بی‌آنکه بداند چرا، گنجشک کوچکی را نشانه رفت. پرنده افتاد، بالهایش شکست و تنش خونی شد. پرنده می‌دانست که خواهد مرد. اما پیش از مردنش مروت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هرگز هیچ چیزی را نیازارد. پسرک پرنده را در دستهایش گرفته بود تا شکار تازه خود را تماشا کند. اما پرنده شکار نبود. پرنده پیام بود. پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت:

«
کاش می‌دانستی ...که زنجیر بلندی است زندگی، که یک حلقه‌اش درخت است و یک حلقه‌اش پرنده. یک حلقه‌اش انسان و یک حلقه‌اش سنگ ریزه. حلقه‌ای ماه و حلقه‌ای خورشید. و هر حلقه در دل حلقه‌ای دیگر است. و هر حلقه , پاره‌ای از زنجیر، و کیست که در این حلقه نباشد و چیست که در این زنجیر نگنجد؟! و وای اگر شاخه‌ای را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای اگر سنگ ریزه‌ای را ندیده بگیری، ماه تب خواهد کرد. وای اگر پرنده‌ای را بیازاری، انسانی خواهد مرد. زیرا هر حلقه را که بشکنی، زنجیر را گسسته‌ای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی

پرنده این را گفت و جان داد. و پسرک آنقدر گریست تا عارف شد.

وای اگر دل انسانی را بشکنیم و کسی را بیازاریم، چرخه ی انرژی در طبیعت پاسخ آن را به ما خواهد داد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۰۲:۰۵
فاطمه خان حسین پور


بایاد زیباترین خالق زیباییها ای زیبای زیبا ای افرینش جانها ای خالق هستی تورا سپاس من امروز هستم وبرای این بودنم سپاس من امروز شادم وبرای شادیم سپاس من امروز در ارامشم وارامشم را سپاس گرمای وجودت راحس می کنم بودنت را سپاس وهمین برای امروزم بس است

روزی ، گرگی در دامنه کوه متوجه یک غار شد که حیوانات مختلف از آن عبور می کنند. گرگ بسیار خوشحال شد و فکر کرد که اگر در مقابل غار کمین کند، می تواند حیوانات مختلف را صید کند. بدین سبب، در مقابل خروجی غار کمین کرد تا حیوانات را شکار کند.
روز اول، یک گوسفند آمد. گرگ به دنبال گوسفند رفت. اما گوسفند بسرعت پا به فرار گذاشت و راه گریزی پیدا کرد و از معرکه گریخت. گرگ بسیار دستپاچه و عصبانی شد و سوراخ را بست. گرگ گمان می کرد که دیگر شکست نخواهد خورد.
روز دوم، یک خرگوش آمد. گرگ با تمام نیرو به دنبال خرگوش دوید اما خرگوش از سوراخ کوچک تری در کنار سوراخ قبلی فرار کرد. گرگ سوراخ های دیگر را بست و گفت که دیگر حیوانات نمی توانند از چنگ من بگریزند.

روز سوم، یک سنجاب کوچک آمد. گرگ بسیار تلاش کرد تا سنجاب را صید کند. اما سرانجام سنجاب نیز از یک سوراخ بسیار کوچک فرار کرد. گرگ بسیار عصبانی شد و کلیه سوراخ های غار را مسدود کرد. گرگ از تدبیر خود بسیار راضی بود.
اما روز چهارم، یک ببر آمد. گرگ که بسیار ترسیده بود بلافاصله به سوی غار پا به فرار گذاشت. ببر گرگ را تعقیب کرد. گرگ در داخل غار به هر سویی می دوید اما راهی برای فرار نداشت و سرانجام طعمه ببر شد.


کارشناسان و متفکران می گویند: که مطلق گرایی نشانه اشتباه است.
مذهب شناسان گفته اند: که بستن راه دیگران قطع راه برگشت خود است.

کارشناسان علم محیط معتقدند: کسی که تعادل در عادات و طرز زندگی موجودات را برهم بزند، میوه ی تلخ آن را خواهد چشید!!!!!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۰۱:۵۹
فاطمه خان حسین پور

دلم برای خودم بودن تنگ شده ما آدما برای اینکه هم رنگ جماعت باشیم هر روز یه نقاب به چهره میزنیم لبخند های دروغین  میترسیم چهره خودمون رو نشون بدیدیم نکنه که ما مورد تمسخر قرار بگیریم  از کنار مون بودن خسته بشن و تنها مون بذارن اما نمیدونیم یکی هست دلش برای کسی که خلق کرده تنگ شده

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

سوگند  به  روز  وقتی  نور می گیرد  و به شب  وقتی آرام  می گیرد که من نه تو را رها  کرد ه‌ام و نه با  تو دشمنی کرده‌ام.ضحی 1-2) افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را به سخره گرفتی. (یس 30)  و هیچ پیامی از پیام هایم به تو نرسید مگر از آن روی گردانیدی.(انعام 4) و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو  قدرتی نداشته ام (انبیا 87)  و  مرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهم  شدی که گمان بردی  خودت بر همه چیز  قدرت داری. (یونس 24)  و این در حالی  بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری. (حج 73)  

پس چون مشکلات از  بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی.( احزاب 10) تا زمین با  آن فراخی به تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به  سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربانترینم در بازگشتن. (توبه 118)

وقتی در تاریکی ها  مرا  به زاری خواندی که اگر تو را برهانم  با من می‌مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما  باز مرا  با دیگری در عشقت شریک کردی. (انعام 63-64) این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و  رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده‌ای. (اسرا 83) 

آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟ (سوره شرح 2-3) غیر از من  خدایی که برایت خدایی کرده است ؟ (اعراف 59) پس کجا می روی؟ (تکویر26)  پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟ (مرسلات 50) چه چیز جز بخشندگی ام  باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟(انفطار 6)  

مرا  به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را  در  آسمان پهن کنندو ابرها را پاره پاره  به هم فشرده می کنم تا  قطره ای باران از  خلال آن ها بیرون آید و به خواست من  به تو اصابت کند تا  تو فقط  لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود. (روم 48) من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت را  در خواب به تمامی بازمی ستانم  تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار   ادامه می دهم. (انعام  60) من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت می‌دهم. (قریش 3)

 

برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگر با هم باشیم.(فجر 28-29) 

 

تا یک بار دیگه دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم. (مائده 54)   

                                                                           چه زبیاست نه شعر است نه قصه حرف دل است

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۶:۳۰
فاطمه خان حسین پور


چه زیباست دنیای کودکان

خواهر زادم بهمامانش گفت : مامان خدا رو برام اینجا میکشی (با دست بالای برگه رو نشون میداد)

مامانش: پسرم خدا نوره اینجا برات خورشید وکوه میکشم

خواهرزادم:نه خدا رو اینجا بکش من ببینم(وسط برگه رو نشون میداد فکر میکرد خدا رو پایینتر میشه کشید)هی گریه میکرد خدارو برام بکش تا ببینمش

مامنش :پسرم خدا رو نمیتونیم ببینمیم نور مثل خورشید که نور داره خدا هم نوره اون بالاهاست حتی اینجا تو قلبمون ، اما خدا ما رو میبینه کمکمون میکنه

زیباست این دنیا که دوست دارن خالقشون رو از نزدیک ببینن  چون دوستش دارن ،اما ما باهر کارمون از خدا فراری میشیم تا به ما نگه بازم اشتباه کردی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۰
فاطمه خان حسین پور


من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.


اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم. چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم. من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود.


می خواستم کاخ آرزو هایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد. به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم. من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم. اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریـم نکرد. دانستم که نابودی ام حتمی است. با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم. خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست. در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد و مرا پذیرفت. نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد. از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم. گفتم: خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم؟

خدا گفت : هیچ ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم ...

گفتم: خدایا عشقت را پذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم. سپس بی آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم. اوایل کار هر آنچه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد. از درون خوشحال نبودم. نمی شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم. از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزو های زندگی ام از خدا نظر بخواهم زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم. با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی درخواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم.

پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا اینکه وجودش را کاملاً فراموش کردم. در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست کمک می کردم. عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند. اما عده ای دیگر که جز سنگ های طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند. در پایان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند. همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم.

آنها به سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم. هر چه فریاد زدم صدایم را نشنیدند همان طور که من صدای خدا را نشنیدم. من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم. قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود. گفتم: خدایا! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختن؟! انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم.

خدا گفت: تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی. از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند ...

گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم. اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم. دیگر تو را فراموش نخواهم کرد. خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگند هایم را باور کرد. نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا، تنبیه کرد.
گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم؟
خدا گفت: هیچ ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم

گفتم : چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم؟
گفت : اگر مرا باور کنی خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق می شود. آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آنی می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویایی به زحمت بیندازی. چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی زیرا تو و من یکی می شویم. بدان که من عشق مطلق ، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم. اگر عشقم را بپذیری می شوی نور، آرامش و بی نیاز از هر چیز ...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۱:۵۴
فاطمه خان حسین پور

گنجشکی به خدا گفت؟


لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم سر پناه بی کسیم بود،


طوفان تو آن را از من گرفت!  کجای دنیای تورا گرفته بودم؟...


خدا درجواب گفت:


ماری در راه لانه ات بود تو خواب بودی باد را گفتم لانه ات را واژگون کند


آنگاه تواز کمین مار پر گشودی.


 چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم


و تو ندانسته به دشمنیم برخواستی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۵
فاطمه خان حسین پور

 
شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.
شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، ...
گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…

====================================

نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید !! و در دنیا رو سه چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون و سومی را یادم رفت. اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۰
فاطمه خان حسین پور


پسرک جلوی خانومی را میگیرد و با التماس میگوید :

خانم ! تو رو خدا یه شاخه گل بخرید زن در حالی که گل را از دستش میگرفت

نگاه پسرک را روی کفش هایش حس کرد , چه کفش های قشنگی دارید 

زن لبخندی زد و گفت:برادرم برایم خریده است دوست داشتی جای من بودی؟؟

پسرک بی هیچ درنگی محکم گفت : نه ولی دوست داشتم جای برادرت بودم !

... تا من هم برای خواهرم کفش می خریدم…

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۷
فاطمه خان حسین پور


ای فرزند آدم
هرگونه که می خواهی باش؛ همانگونه که وام می دهی همانگونه نیز وام می گیری.
هر کس به رزق قلیل الهی رضایت دهد خداوند عمل خوبِ کم او را قبول می کند
و هر کس به حلال اندک راضی باشد سختی های او سبک، کاسبی او پاکیزه و از حد و حدود گناهان خارج خواهد شد

ای فرزند آدم
به آنچه که به تو دادم راضی باش ، از زاهدترین مردم خواهی شد.
به آنچه که به تو واجب کردم عمل کن ، از عابدترین مردم خواهی شد.
و از آنچه که بر تو حرام کردم دوری کن از متّقی ترین مردم خواهی شد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۲
فاطمه خان حسین پور


من از خدا  خواستم که پلیدی های مرا بـزداید
خدا گفت : نه
آنها برای این در وجود تو نیستند که من آنها را بزدایم، بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی

*

من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد
خدا گفت : نه
روح تو کامل است. بدن تو موقتی است

*

من از خدا خواستم به من صبر شکیبائی دهد
خدا گفت : نه
صبر و شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. صبر دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است

*

من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد
خدا گفت : نه
من به تو برکت می دهم ؛ خوشبختی به خودت بستگی دارد

*

من از خدا خواستم تا از دردها آزادم سازد
خدا گفت : نه
درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می سازد

*

من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد
خدا گفت : نه
تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می پیــرایم تا میوه دهی

*

من از خدا خواستم به من چیزهائی دهد تا از زندگی خوشم بیاید
خدا گفت : نه
من به تو زندگی می بخشم تا تو از همه آن چیزها لذت ببری

*

من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران را همان طور که او دوست دارد، دوست داشته باشم
خدا گفت : … سرانجام مطلب را درک کردی ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۱:۵۷
فاطمه خان حسین پور